بسم الله الرحمن الرحیم. و لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم. «الحمد لله الذی هدانا لهذا، و ما کنّا لنهتدی لولا ان هدانا الله.»
اللّهم کن لولیّک الحجّة ابن الحسن، صلواتک علیه و علی آبائه، فی هذه الساعة، و فی کلّ ساعة، ولیّاً و حافظاً و قائداً و ناصراً و دلیلاً و عیناً، حتی تسکنه ارضک طوعاً، و تمتّعه فیها طویلاً.
یابن الحسن! باز هم محرّم جدّت رسید، آقا! گداییم رو از سفرهی شما شروع میکنم:
پر کن دوباره کیل مرا ایّها العزیز!
دست من و نگاه شما ایّها العزیز!
رو از من شکسته مگردان که سالهاست
رو کردهام به سمت شما ایّها العزیز!
جان را گرفتهام به سر دست و آمدم
از کوره راههای بلا ایّها العزیز!
میدونم؛ ما هم مثل برادرای خیانت کار یوسف (ع)، شما رو فراموش کردهیم. اگه نگاهمون هم به نگاه شما بیفته، اصلاً به جا نمیآریم. حالا بعد یه سال دوباره اومدهیم در بزنیم؛ دستمون هم خالیه: و جِئنا ببضاعةٍ مُزجاة...
وادی به وادی آمدهام از درت مران
وا کن دری به روی گدا ایّها العزیز!
چیزی که از بزرگی تو کم نمیشود
این کاسه را... فَاَوفِ لَنا ایّها العزیز!
همهی چشم امیدم به همین اشکهای محرّمه. اگه یه روزی نتونم برای حسین (ع) گریه کنم، چه خاکی تو سرم بریزم؟
خالی تر از دو دست من این چشم خالی است
محتاج یک نگاه شما ایّها العزیز! (1)
خدایا! شکرت که ما رو عزادار حسینت قرار دادی. یا اباعبدالله! ممنونت که امسال هم من رو سر سفرهی محرّمت نشوندی.
از غم کربوبلات دلخونم
به تَرَکهای لبت مدیونم
امسالم محرّمت رام دادی
یا اباعبدالله ممنونم
امسال نیّت کردهم با کلامی از اباعبدالله (ع) وارد روضههای هر شب بشم. این جمله رو در چند موقعیت، هم توی مسیر کربلا و هم خود کربلا، از آقا نقل کردهن:
النّاسُ عَبیدُ الدّنیا، وَ الدّینُ لَعِقٌ عَلى اَلسِنَتِهِم، یَحوطونَهُ مَا دَرَّتْ مَعَایِشُهُم، فَاِذا مُحِّصوا بِالْبَلاءِ قَلَّ الدَّیَّانونَ. (2) فرمود: مردم بندهی دنیان؛ دین هم فقط لقلقهی زبونشونه. تا وقتی چرخ زندگیشون بچرخه و دنیاشون به راه باشه، از دین حرف میزنن، ولی توی بوتهی آزمایش الهی که قرار بگیرن، تازه معلوم میشه اهل دین چقدر کمند.
حکایت حال ما هم همینه، ولی اگه بخوای معنی این حدیث رو بهتر بفهمی باید بیای کوفه، ببینی چطور 18 هزار نفری که با مسلم بن عقیل، نمایندهی ابا عبدالله (ع)، دست بیعت دادن، پشتش رو خالی کردن. (3)
مسلم بن عقیل، گریه کن هر شب روضههاست؛ روضهی هر کی رو که میشنوه داغ دلش تازه میشه: کاش میتونستم زودتر به آقام خبر بدم! آقا جون کوفه نیا...
توی کوفه مهمون هانی بن عروه شده. مردم میآن باهاش بیعت میکنن. وقتی عبیدالله بن زیاد، با حکم یزید از بصره رسید و والی کوفه شد، دستور داد مردم رو با تهدید و تطمیع از دور مسلم پراکنده کنن. بعد هم هانی رو احضار کرد و ازش خواست مسلم رو تحویل بده. اون وقتی که خیلی از مردم کوفه توی امتحان الهی کم آورده بودن، هانی مقاومت کرد و نمایندهی امامش رو تسلیم نکرد. عبیدالله اونقدر با چوب به سر و روی هانی زد که سرش شکست. (4)
صبح، چهار هزار نفر دور مسلم جمع شدن، ولی نماز مغرب رو فقط 30 نفر پشت سرش خوندن. همونها هم یه «بفرما» بهش نزدن. حالا از مسجد بیرون اومده، دیگه جایی نداره بره. هیچکی در خونه رو روش باز نمیکنه:
آه ای کهنه دیوار ویران
ای تو در کوفه تنها مسلمان
گوش کن! من غلام حسینم
بهر کوفه سلام حسینم
من نمایندهی نور نابم
ذرّه هستم ولی آفتابم
گوش کن حرف بسیار دارم
وقت تنگ است، پیکار دارم
گوش کن، گوش! پیغام دارم
بر دلم داغ اسلام دارم
داغ آن آفتاب مسافر
داغ خورشیدهای مهاجر
گوش کن! گوش کن! درد دارم
ترس از این خلق نامرد دارم
شیعه ام، دار بر پشت دارم
نامهی عشق در مشت دارم
با هزار آیه، شورا گرفتند
قتل ما را به فتوا گرفتند
کاش این هامسلمان نبودند
کاشکی ننگ قرآن نبودند
کوفیان، مردگانی عمودند
کاش مثل تو دیوار بودند (5)
توی اون شهر بیوفایی، «طوعه»، این شیر زن کربلایی بهش پناه داد. اون شب مسلم بن عقیل چیزی نخورد و فقط عبادت میکرد. ولی دست آخر پسر بیغیرت طوعه، مسلم رو لو داد.
اما مسلم، در خونهی طوعه، با اون شجاعت هاشمی اون قدر جنگید تا از نفس افتاد. انگار تشنگی سرنوشت همهی شهدای کربلاست؛ انگار آب ندادن به مهمون هم رسم همهی کوفیاست. تشنگی رمقش رو بریده بود، و گر نه نمیتونستن مسلم رو ببرن. دیدن داره گریه میکنه. یکی از سربازها، به زبون خودمون، بهش گفت: مرد که گریه نمیکنه. جواب داد: به خدا قسم من برای خودم گریه نمیکنم. اشکهای من به خاطر اون کاروانیه که توی راه کوفهست. اَبکی للحُسین و آل الحسین... فقط خواهش کرد از طرفش یه قاصد بفرستن به ابی عبدالله بگه: آقا جان! کوفه نیا... (6)
حالا تا کربلایی شدن یه قدم دیگه فاصله داره؛ باید سرش رو هم از بدن جدا کنن. سر مسلم اولین سری بود که برای یزید بردن:
چون میسّر نشود فرصت دیدار شما
ما که رفتیم، خداوند نگهدار شما
نامتان روی علَم بود و ز دستم افتاد
کاش برداردش از خاک، علمدار شما
جُرم عشق است که صیّاد چنین بسته مرا
او ندانست که ماییم گرفتار شما
خسته بودم، اگرم دست به دیواری رفت
ور نه تکیه نکنم جز سر دیوار شما
دیدهی پنجره بسته است به دیدار بهار
دام پاییز کمین کرده به گلزار شما
باد هم از نفس افتاده و یاری نکند
شرح حالی دهد از پیک سرِ دار شما
یه بار هم که خواست آب بخوره، دندونهای شکستهش توی ظرف آب ریخت و پر از خون شد:
جان آقا نکند تشنه بیایی این جا
آب هم نیست در این شهر، طرفدار شما
پشت هر بام کمین کرده کسی منتظر است
سنگها دیده به راهند به دیدار شما
آخرین جملهی دلدادهی تان خواهشی است
باز گردید «خداوند نگهدار شما» (7)
الا لعنة الله علی القوم الظالمین. «و سیعلم الذین ظلموا ایّ منقلب ینقلبون».
ممنون از روزی شب اولت آقا!
از غم کربوبلات دلخونم
به وفای مُسلمت مدیونم
شب اوّلم منو راه دادی
یا اباعبدالله ممنونم
پ.ن.
1. مریم سقلاطونی
2. بحار الأنوار، ج 44، ص 383
3. ارشاد، ج 2، ص 41
4. همان، ص 49
5. محمد حسین صادقی
6. ارشاد، ج 2، ص 59
7. محمد عظیمی
موضوعات مرتبط: